داستان ازین قراره که
همه نزد دوستی ثروتمند و بالامقام جمع بودند و از مصاحبت هم برخوردار میشدند که
ناگاه قاصد خبر شوم میآورد که تنها فرزند صاحب مجلس که عزیز و جوانی مومن بوده در
اثر تصادف جان سپرده است. صاحب عزا که شکسته و نالان است بر زمین مینشیند و سر را
میان دو دست میگیرد و گاهی هق هق کنان و گاهی در سکوت به همین منوال میگذراند. سپس قامت راست میکند و لبخند عجیبی به لب شروع به
تدارک مراسم میکند.
در ادامه داستان
میگوید که این حالت را پیری سقط فروش(۱) به وی یاد داده که اینگونه کند:
«اگر به
چنین فیض و توفیقی دست یابیم باید هرگاه مصیبت بزرگی برایمان رخ داد پس از گفتن
رضا به رضا الله سعی کنیم حتی المقدور عنان فکر و اختیار یکسره از کفمان بیرون
نرود و برای این کار ضرورت دارد که چشممان را ببندیم و دنیا و مافیها را تاجایی که
امکان پذیر است فراموش کنیم و خود را از هر اندیشه و وسوسه و بیم و اضطرار و
تشویشی خالی و عاری بسازیم و با تمام قوا و امکانی که برایمان باقی مانده است فکر
کنیم که از تاریخ آن حادثه شوم دو ماه گذشته است و آنگاه به کمک تصور و خیال دو
ماه پیش برویم و درست بیندیشیم که دو ماه دیگر چه خواهیم کرد و چه تصمیماتی خواهیم
گرفت و چگونه به اجرای آن تصمیمات خواهیم پرداخت و همین که پس از ده یا پانزده
دقیقه چشممان را گشودیم تشویش خاطرمان اندکی تسکین یافت، چنانکه پنداری دو ماه تمام
گذشته است و با خاطری آرامتر با وظایف تازه خود مواجه گردیم.»(۲)
اینجا نوشتم شاید به درد کسی آمد.