حکایت

یکی ما را به خود بیآورد.

کَس نیست؟

.
.
.
در عبادت با تو حکایتی خواهیم گفت: روزی دهقانی نشسته بود برزیگران او را خیاری آوردند نوباوه. دهقان حساب خانه برگرفت و هر کسی را بنهاد و یکی بغلام داد که ایستاده بود. دهقان را هیچ نماند. غلام خدمت کرد و بستد و می‌خورد. خواجه را نیز آرزو آمد. گفت: پاره‌ای بمن ده. غلام خدمت کرد و پاره‌ای بخداوند داد. دهقان چون بدهان برد تلخ بود. گفت: ای غلام! خیار بدین تلخی تو بدین خوشی می‌خوری!. گفت: از دستِ خداوندی که چندین سال شیرین خورده باشی یک تلخ را رد نتوان کرد.

جمال الدین ابوروح لطف الله بن ابی سعد, حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر


شاید یه همچین حکایتی من رو به خودم بیاره!