پرتقال

دلم لک زده برای یه مهمونی. یه مهمونی خانوادگی که همه دور هم بشینن. بعد من از تو ظرف میوه یه پرتقال درشت تامسون بردارم شروع کنم به پوست کندن. همین جور پوست بکنم. بعد همین طور ساکت بشینم به حرف بقیه گوش بدم. مخصوصا بزرگای فامیل. مادربزرگ‌ها. بعد حرف بزنن ازین در ازون در. در مورد سیاست هم حرف نزنن. نه حالم به هم میخوره دیگه ازین موضوع. در مورد باغ همسایه نظر بدن. در مورد فلان گردن کلفت شهر. یا اینکه فلانی که از بانک وام گرفت و در رفته. یا عروسی فلانی که تازه از زن قبلیش جدا شده.
یکی یه گوشه دائم تیکه بندازه و بخندیم. یکی هم یه طرف پاشو چسبونده باشه به بخاری چون پاش درد میکنه. یکی هم یه بچه داشته باشه و شیر بده بهش. شب باشه و پاییز شایدم زمستون.
...
و من همچنان بشینم و گوش بدم. نظر ندم. حرف نزنم. پرتقال پوست بکنم و گوش بدم.
پوست کندن پرتقال که تموم شد، قاچ کنم تو پیشدستی و به بغل دستی‌ها تعارف کنم...نقطه

نقطه

گفتم یه پست بنویسم آب و هوام عوض شه. بعد ازین در بگم ازون در بگم. بعد خوشحالی کنم، الکی.

بعد گفتم نه بزار ازین صدای این یخچال لعنتی بگم که حتی یه سر بردنش تعمیرگاه بازم صدا میده. پاراگراف چهارم

یا ازین بگم که تو زندگی به این رسیدم که از واژه‌های پارتی، آشنا و نِتورک نفرت پیدا کردم. بعد دارم به این سمت میرم که مثلا اگر بغال آشنا هم میشناختم نرم پیشش هم ازین جهت که بقیه هم آدمن و کار و مشتری میخوان هم اینکه چرا باید حتما کار خوب از طریق یک آشنا پیش بره و اگر پارتی ای چیزی نداشته باشی کارت پیش نره یا خوب انجام نشه؟ مگه قرار نیست هرکسی کارمشتری یا کارفرما رو بهترین نحو انجام بده فارغ ازینکه اون فرد رو میشناسه یا نه؟ یا اینکه به تو کار ندن چون کسی رو نمیشناسن که تورو بشناس! آدم‌های غریبه هم آشنا هستن نیستن؟ بیاید اگه یه کاری گرفتیم و یه آدم غریبه اومد پیشتون و ازتون کاری خواست همون رفتار و خدمات و محصولی جلوش بزاریم که جلوی آشنا گذاشتیم. قول؟

دیدم نه بهتره ازین بگم که توی همین چندماه بارها شده که حرف و نظری که دادم صحیح بوده اما چون روش ایستادگی نکردم و شک کردم به خودم بازی رو از دست دادم. و بعد از مدتی فهمیدم که کارم و حرفم درست بوده. با خودم دیدم که آدم‌ها چه به شدت روی کارهای غلطشون پافشاری میکنن و به هر دری میزنن که حرفشون رو به کرسی بشونن و توکه نمیخوای و حوصله بحث نداری میگی باشه همون که تو میگی. بعد باخودت میگی باید اعتماد به نفسم رو فقط افزایش بدم اما شایدم آدم‌های اطرافم گوششون شنوا نیست حتما باید یکی مثل خودشون باهاشون بحث کنه.

اما ازین بگم که، بیشتر که فکر میکنم میبینم، آدم‌ها هم سن من میان و از کنار من رد میشن و اون چیزهایی که من اسمش رو میزارم تعالی فردی رو یکی یکی بدست میارن و پله های ترقی و... و من فقط شدم تماشاگر تئاتری که حتی بازیگرا از حضور من بی‌اطلاعن. بلیط هم حتی خریدم.

شایدم بهتره ازین بگم که همه این قابلیت رو دارن که سرت کلاه بزارن: سیاه، سفید، خارجی، ایرانی، بزرگ و کوچیک، فروشگاه‌های بزرگ و معروف. فقط بسته به گشادی کلاه ماست که میومیو عوض میشه. پس نژادپرستی به خرج ندیم!

یه روز همه چی رو میبندم، اکانت فیس‌بوک، توئیتر کوفت زهر مار، هرچی خبر و سایت، هرچی اتفاقای ریز و درشت رو بیخیال میشم، میرم یه گوشه، میشم اُمْی. به گلدون‌ها آب میدم. با یه آهنگ پیانو در پس زمینه.

یه تیکه از کتاب سمفونی مردگان معروفی میگه:
"توضیح می‌داد که انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می‌شود. و بی‌کاری بدتر از تنهایی است. آدم بی‌کار در جمع هم تنهاست."
این قسمتش این قسمتش این قسمتش

توضیح عکس زیر که ازینجاست اینه که:
مهد که میرفتم مامانم بدون این که صبح‌ها من رو بیدار کنه بغل میکرد میبرد با خودش توی مینی بوس بنز سرویس مدرسش. اگرچه این قابلیت من رو نشون میداد که توی این مسیر بیدار نمیشدم و صدای این ماشین لَکنته خوابی از من نمی‌ربود اما بازم میخوام از مدرسه راهنماییم برگردم و سوار اتوبوس م.ولیعصر-م.آزادی بشم بعد از خستگی مدرسه خوابم ببره توی اتوبوس و یهو پاشم که یه ایستگاه از ایستگاه من گذشته باشه و بگم آقا وایسا و همه بهم نیگاه کنن و یکی بگه خواب مونده و تنم یخ کنه و تا خونه بدووم، با کوله پر سروصدای پشتم. با امید یه غذای توپول توی خونه

نقطه