با چشمانی چاه مانند و موهایی جادوگرانه، رخ به من دوخته و میگوید ثریا برقص و دریاکنار بخوان و حلوا حلوا کن دل ریش ریش مرا.نمیشود، دکان شیداییت را جایی دیگر سهامی عام کن. ما همان چوب بدستِ گردانندهِ چرخِ دوچرخه ایم در کوچه هایی که روی دیوارهایش چمن روییده و در جویش همسایه لباس شسته و پسرش شنا کرده. همان که شب‌ها از نقشِ آتشِ سوراخِ درِ بخاری نفتی بر سقف خاطره‌ها دارد به بزرگی بزرگترین رمان‌های شما. همانکه سرمای دُشک جیشش میاندخت اما راه دراز مستراح به خوابش میبرد.
پنجره رو باز کن برف آمده یه متر...