دارم سعی میکنم به آدمهایی که ایران زندگی
میکنن زنگ بزنم. با اونهایی که خاطره دارم و حال و احوالشون رو بپرسم. اما این
تلفنها در ایران به طرز احمقانهای کار نمیکنن. میخوام زنگ بزنم تا حجم دلتنگیم
رو کم کنم. آخه خاطراتاتم دارن یکم محو میشن. میخوام زنده کنم اونهارو.
دوست دارم برگردم. اینجا بهم سخت گذشته و با
خودم میگم اگه قراره سخت بگذره بزار پیش دوست و آشنا سخت بگذره. اما نمیشه. یه
چیزی پام اینجا بسته. بعد الان که برگردم سوالهای آدمها آزاردهنده خواهد بود.
سوالهای گزندهای که از دل خواستههای اونها درمیاد و ربطی به من نداره.
میدونم و تجربه کردم که نق زدن دردی رو درمون
نمیکنه. و همین طور قهر کردن با زمین و زمان. برای خواستهها و برنامههات باید
سفت وایسی و سمج باشی.
زندگی توی این شهر غریب و ایرانیهای کمتری وجود
داشتن که هم سنخ تو باشن دردیست. با خارجی جماعت هم فهمیدم که ارتباط باهاشون سخت
میشه. آخر هر بحثی جوان غربی جماعت باید یه بییری بزنه و توکه نمیخوری سخت میتونی
با مجموعه احکامی که به دوش میکشی باهاشون ارتباط برقرار کنی.
یادمِ یزد که زندگی میکردم با بچههای تهرانی
خوابگاه مسابقه داشتیم که کی رکورد بیشتر اونجا موندن و برنگشتن رو میزنه. خوب یزد
که نه اینجا رکورد رو زدم فعلا...
* عکس ممکنه ربطی به متن نداشته باشه. اونجایی که عکس گرفتم مه بود عکس تار نیست. خروسها یا همون به شمالی طِلا خیلی شانس بالایی داره برای بیشتر زنده موندن و ناهار نشدن. اما وای به وقتی که صاحب خانه هوس فسنجون کنه.
* عکس ممکنه ربطی به متن نداشته باشه. اونجایی که عکس گرفتم مه بود عکس تار نیست. خروسها یا همون به شمالی طِلا خیلی شانس بالایی داره برای بیشتر زنده موندن و ناهار نشدن. اما وای به وقتی که صاحب خانه هوس فسنجون کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطف کردی