فرهاد یه ترانه داره به نام کوچ بنفشه ها که برگرفته از شعر شفیعی کدکنی است که احتمالا خیلی از ماها بارها شنیدیم.
« در روزهای آخر اسفند،
در نیمروز روشن،
وقتی بنفشهها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبههای کوچک چوبین جای میدهند»
در نیمروز روشن،
وقتی بنفشهها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبههای کوچک چوبین جای میدهند»
یه قسمت از شعر اینه که میخونه:
« ای کاش آدمی، وطناش را همچون بنفشهها میشد با خود ببرد هر کجا که
خواست!»
یه بار میخونه، بعد دوباره میخونه، بعد صداش رو بالا میبره و سه باره
میخونه، اما بازم صداش رو بالا میبره و فریاد میزنه و میگه ای کاش آدمی، وطنش را...
فکر میکنی تموم شد، فکر میکنی چهار بار کافیه اما یه مکث کوتاهی میکنه و
فریادوار ادامه میده، نه، دوباره تکرار میکنه و بار آخر داد میزنه «میشد با خود
ببرد هر کجا که خواست!»
غیر از دوباری که قبل ازینکه به این
قسمت شعر برسه خونده باشه، شش بار دیگه میخونه و هربار هم صداش رو بالاتر میبره تا
اینکه آخریش داره داد میزنه.
همین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطف کردی